جدول جو
جدول جو

معنی دل گیر - جستجوی لغت در جدول جو

دل گیر
از صمیم قلب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلپذیر
تصویر دلپذیر
(دخترانه)
مطبوع، پسندیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دلگیر
تصویر دلگیر
دل تنگ، غمناک، اندوهگین، آزرده، ملول، غم انگیز، ملال انگیز مثلاً شب دلگیر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
گیرندۀ دل. دلتنگ کننده: من نمی دانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق. (تذکره الاولیاء عطار). رجوع به دل گرفتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ / دِ)
دل گیرنده. تکدرآور. حزن آور. غم انگیز. اندوه آور. اندوه آرنده. تأثرآور. دلتنگ کننده. خفه. بی روح:
چو این کار دلگیرت آمد به بن
ز شطرنج باید که رانم سخن.
فردوسی.
بدیدم شش مه این ایوان دلگیر
ببینم باز شش مه دشت نخجیر.
(ویس و رامین).
شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
من آیم با تو تا گرگان به نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
برو تا نشنوی گفتار دلگیر
ز تلخی چون کبست و زخم چون تیر.
(ویس و رامین).
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
که خانه صابری را برشکفتی.
(ویس و رامین).
جواب دادم (حسین مصعب) در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 135).
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان
گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی.
سنائی.
جز خط مزور شب و روز
حاصل چه ازین سرای دلگیر.
خاقانی.
در رخنۀ غارهای دلگیر
می گشت به جست وجوی نخجیر.
نظامی.
ای بسا خواب کو بود دلگیر
و اصل آن دلخوشیست در تعبیر.
نظامی.
چه جایست اینکه بس دلگیر جایست
که زد رایت که بس شوریده رای است.
نظامی.
نه شیرین تلخ شد ز آن جای دلگیر
نه سیب آن زنخدان گشتش انجیر.
نظامی.
که می خواهم خرامیدن به نخجیر
دو هفته بیش وکم زین کاخ دلگیر.
نظامی.
در آن وادی که جایی بود دلگیر
نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر.
نظامی.
بر شیفتگی و بند و زنجیر
باشد سخن دراز دلگیر.
نظامی.
بدست آورد جایی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
نظامی.
، مزاحم. ناسازگار. غیرمطبوع. که دل گیرد:
مکن کاین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبۀ دلگیر دارد.
نظامی.
، تسلی دهنده. (ناظم الاطباء) :
دریغ آن پدر خواندنش هرزمان
به آواز دلگیر و شیرین زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سرودی گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار می همی گیری چنان گیر.
(ویس و رامین).
، ربایندۀ دل. اسیرکننده دل. گیرندۀ دل:
رخش ماه و بر مه ز زنگی سپاه
زنخ سیب و در سیب دلگیر چاه.
اسدی.
چه می خوردن چه چوگان و چه نخجیر
همه بی تو نه پدرام است و دلگیر.
(ویس و رامین).
هواش را (هوای مازندران را) دلگیر از آن خوانند که دلها صید او می شود. (عنایت نامه ملک الکلام جلال الدین دهستانی)،
{{نام مرکّب مفهومی}} دل گرفته. غمگین و محزون و گرفته خاطر. (آنندراج). متنفر. رنجیده. آزرده خاطر. پر از حزن و اندوه. ملول. دلتنگ. محزون. پرملال. دل شکسته. (ناظم الاطباء). کمی متأثر از رفتاریا گفتار و یا کردار دیگری. کدورت خاطر داشته از دیگری.
- دلگیرشدن، رنجیدن. کمی ناراضی و مغموم گشتن. کمی ملول شدن از رفتار یا گفتاردوستی یا خویشاوندی. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
غنی به ترک محبت بسی پشیمانم
ز زلف یار گرفتم دل و شدم دلگیر.
غنی (از آنندراج).
، قبض، به اصطلاح صوفیان. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
پیش از آن کاین قبض زنجیری شود
این که دل گیریست پاگیری شود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هََ گُ)
زنی که علاج کودک طل گرفته کند
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دَ / دِ)
خفه کننده و خاموش کننده و نفس گیر. (ناظم الاطباء). سنگین و گرم چنانکه نفس فروگیرد: گرمای دم گیر. خبه کننده. گیرندۀنفس. دمه گیر. دومهکر. (معرب است). که خفقان آرد. که سهولت تنفس را مانع باشد. با هوای خفه. (یادداشت مؤلف) :
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
غتم، گرمای دم گیر سخت. یوم غم، روز تیره و دم گیر از گرما. (صراح اللغه). غام، مقمم، روز دم گیر و تیره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
دهی است از دهستان یک مهد بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ مسجدسلیمان به هفتگل. هوای آن سرد و دارای 1500تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل رو است. پاسگاه ژاندارمری دارد و ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
مقراضی که گل شمع و چراغ را بدان گیرند. (آنندراج). مقراضی که با آن گل فتیلۀ چراغ برند. گاز:
خاکساران ز اغنیا محتاج همراهی نیند
شمعدان گل کجا دربند گل گیر طلاست.
میرزا عبدالغنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
به عربی حکاک و به ترکی قزماق گویند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). بکران که باروغن بود و آنرا جان جان نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ میرزاابراهیم). ته دیگ. رجوع به دلگر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دزد گیر
تصویر دزد گیر
دستگیر کننده دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
مدد کارانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل فگار
تصویر دل فگار
دلریش، محزون، خسته دل، پریشان، متفکر، ماتم زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلپذیر
تصویر دلپذیر
مطبوع بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل گسل
تصویر دل گسل
نومید کننده، قاطع امید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغل گیر
تصویر بغل گیر
در آغوش گیرنده، شایسته بغل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل شکر
تصویر دل شکر
آنکه دل دیکران را میشکند دلشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل سیه
تصویر دل سیه
سیاهدل، بددل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کراهت و نفرت، حزن و اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلفگار
تصویر دلفگار
دل آزرده غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گیر
تصویر آب گیر
دریا، استخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل پری
تصویر دل پری
غمگینی اندوهگینی، خشمگینی غضبناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلگیر
تصویر دلگیر
حزن آور، غم انگیر، اندوه آور
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه گل چیزی را بگیرد، برای جلوگیری از پخش شدن گلهایی که بر اثر دوران چرخهای وسایل نقلیه (اتومبیل دوچرخه و غیره) بخارج پرتاب میشود آلتی در آنها تعبیه شده که بصورت قاب محدب دایره یی شکل روی چرخها را میپوشاند. گلگیر بوسیله مهره هایی که به بست گلگیر معروف است روی بدنه اتومبیل یا وسیله نقلیه دیگر نصب میشود. نوعی مقراض که بوسیله آن گل شمع و چراغ را گیرند: خاکساران زاغنیا محتاج همراهی نیند شمعدان گل کجا در بند گلگیر طلاست ک (عبدالغنی قبول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گیر
تصویر در گیر
گرفتار، مشغول، آغاز زد و خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گل گیر
تصویر گل گیر
آلتی شبیه قیچی که با آن زبانه شمع را می گیرند
فرهنگ فارسی معین
((گِ))
پوشش آهنی که بالای چرخ اتومبیل و دوچرخه و موتورسیکلت قرار می دهند برای جلوگیری از پاشیده شدن گل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل دار
تصویر دل دار
معشوق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستگیر
تصویر دستگیر
اسیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلپذیر
تصویر دلپذیر
مطبوع، مقبول، مطلوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دلگیری
تصویر دلگیری
کدورت
فرهنگ واژه فارسی سره
دلمرده، غمین، متالم، محزون، مکدر، ملول، ناراحت، تاریک، تیره، غم انگیز، غمبار، گرفته
متضاد: دل باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیماری صرع، غش
فرهنگ گویش مازندرانی
برنج دمی برنج دمی کتهدر این شیوه پخت برنج، از آبکش استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
دستگیر یاور
فرهنگ گویش مازندرانی